موومان هیچ‌اُم: سکوت



[**]

۱. اشکالی ندارد. تو گفته بودی یک درصد احتمال دارد بتوانی داستان من و خودت را برای ژیرار بگویی، از او ببری و پیش من برگردی. با این‌همه من از تو خواستم که بروی و چیزی را که به خود تو مربوط است خودت قطع کنی. باشد. مثل هزاران مورد ریاضی دیگر،‌ باز هم یک درصد از نود و نه درصد شکست می‌خورد. من شکایتی ندارم. چون ریاضیات شکایت‌بردار نیست.

۲. شجاع باش و مردی را که ترک می‌کنی دیگر عزیزم صدا نکن. این بیشتر احساس ریا و دوری در‌ آدم زنده می‌کند تا احساس پیوندی ریشه‌دار.

۳. به جای همیشه اینجا خواهم ماند» بس بود بنویسی اینجا خواهم ماند» و خودت را با همیشه اسیر نکنی. همیشه هرگز وجود ندارد*. به زودی می‌بینی که همیشه آنجا نمانده‌ای. آن وقت شاید از خودت بدت بیاید.

۴. درست است، این زمانه، و این زیست، و این آدمیزاد، ما را طوری بار می‌آورند که هرگز نتوانیم فعل‌های یکرو و خالصی برای بیان کارهایمان به کار ببریم. به ما، راضی نیستم، و راضی هستم، یاد نمی‌دهند. به ما، ناراضی نیستم، یاد می‌دهند که معنی آن،‌ راضی نیستم، است. فرار از این زبان بازاری و موذی و پلید یا جنگیدن با آن اصلا آسان نیست. ولی اگر تسلیم این زبان باشیم دیگر هیچیم. بنابراین به تو توصیه می‌کنم جغرافیایی را بخواه و آرزو کن که در آن، بی هیچ سعی و قصد قبلی،‌ با کلمان شسته و تیز، بتوانی راضی بودن و راضی نبودن را بگویی و بنویسی.


[شب یک شب دو -- بهمن فُرسی]


* و هرگز» چه؟ همان حکایت همیشه» نیست؟ گیرم که آن‌ورِ خط.
** چه جای قاب و عکس؟ کلمات بس‌ اند؛ نه؟


 

ناصر هنوز یاد نگرفته بود چطور باید داد بزند. می‌ایستاد یک گوشه و فقط نگاه می‌کرد. گاهی که خلوت می‌شد و کسی از روبرو و پشت‌سر نمی‌آمد، کمی صداش را می‌برد بالا تا تمرین کند مثلا، ولی باز تا توک کلاه کسی از آن دور پیدا می‌شد، زبانش را غلاف می‌کرد و سرش را می‌برد توی گوشی، انگار نه انگار آنجا ایستاده پی مشتری. هیچ چی‌اش به کاسب نمی‌برد. بیشتر جوانک بی‌خیالی را می‌مانست که پی زید ذغال‌چشمی حوالیِ مدرسه پرسه بزند و وقتی دخترک از در بیرون خزید، چشم بدوزد به شعار روی دیوار. سیّد گفته بود که اگر لال‌مانی بگیرد شب باید گشنه بخوابد. دست گذاشته بود روی پشته‌ی همه از دم کشاورزش و گفته بود این کار خجالت و حجب و حیا بر نمی‌دارد؛ باید گرگ باشد، باید خیال کند سر جالیز است و دسته ملخ‌ها دارند از دور حمله می‌برند به محصولش و اگر داد نزند بر باد می‌رود. بعد یک نگاهی می‌انداخت به صندلی‌های قرمز پلاستیکی، دستش را می‌گرفت به همانکه پایین‌تر از همه با وزش ملایم باد تکان‌تکان می‌خورد، و می‌گفت: چرخ زندگیت بسته به چرخیدن همین قارقارکه ناصر، حالیته؟» و حالیته» را با همان لحن شهر قصه می‌گفت و پاک روزگار ناصر را سیاه و سفید می‌کرد. و ناصر سیاه و سفید که می‌شد دیگر برفک می‌گرفت و انقدر همانطور می‌ماند و صفجه‌ی چارده اینچی ذهنش می‌لرزید تا ته‌اش آن رنگ‌باریکه‌های اِستاده بیافتند روی صفحه و کسی بیاید خاموش‌اش کند.  زل می‌زد به دست سیّد که فرز پرانتز می‌شد دور دهان گشادش و صدایی که هیچ شباهتی به صدای چند لحظه پیشش نداشت، با بردی که اگر جلوش را نمی‌گرفتی انگار می‌خواست قبراق تا تهِ دنیا برود، داد می‌زد چرخ و فلکیه آی.چرخ و فلک» 


* گوشه‌ای از تک‌گویی محمود استادمحمد در شهر قصه‌ی بیژن مفید


[قاب: آمارکورد - فلینی]


 

یک روزی هم می‌آید که تو بزرگ می‌شوی، قد می‌کشی، لب‌هایت سرخ می‌شوند، و اسم همه‌ی گل‌ها را بلد می‌شوی.

می‌روی توی مغازه گل‌فروشی، دو شاخه‌ی نیمه‌باز نرگس را از گلدان بلند بلوری برمی‌داری، می‌ایستی جلوی پیشخوان، و بی‌توجه به چشم‌هایی که لب‌هایت را نگاه می‌کند، ساده‌ترین روبان آبی را انتخاب می‌کنی. گل‌فروش پیر از سلیقه‌ی ساده‌پسندت تعریف می‌کند، از مردی می‌گوید که یک دسته رز سفید را پیچیده توی زرورق زرد و با روبان قرمز شاخه‌ها را به هم گره زده، از زنی که هفت شاخه رز سیاه را گذاشته کنار چهار شاخه‌ی پرشکوفه‌ی کاملیا و لب‌هایش از خون خدا سرخ‌تر بوده، نه مثل لب‌های شما که خداداد سرخ‌اند؛ اینطور نیست؟ از تعریف بی‌غرض پیرمرد دلت غنج می‌رود، آن هم در چنان روزی. صدایش به دلت خوش نشسته،‌ خش‌ خوش‌آهنگ سال‌ها کشیدن پیپ و بهمن و برازجان را با خود دارد، و دندان‌هایی همان‌قدر زرد‌شده‌ که صفحه‌ی شناسنامه‌اش. حس می‌کنی که لک و پیس‌های روی پیشانی‌اش را مثل نقطه‌نقطه‌های نقشه‌ی جهان از بری، و از مهارتش وقت بریدن روبان و رقصی که به مچش می‌دهد تا دنباله‌اش را ریش‌ریش کند‌، حظ می‌کنی. می‌دانی که دارد خودنمایی می‌کند، برای تو؛ نه! قصد دلبری ندارد؛ معصومانه‌تر از آن نگاه می‌کند که چیزی جز یک نگاهِ عاشقانه‌ی ساده بخواهد، نگاهی که عددها را برای ثانیه‌ای از یادش ببرد. و تو وقتی ریش‌ریش‌های بلند روبان مثل تریشه‌های دامن عروس پخشِ پیشخوان می‌شوند، دلگرم‌کننده‌ترین لبخند عمرت را به پیرمرد می‌زنی.  پیرمرد را می‌بینی که مثل بالرین ماهری آخرین تابش را هم به پنجه‌ی پا می‌دهد و رو به تو تعظیم می‌کند، ‌فقط با تکان سر.

با این‌همه، تو و پیرمرد هر دو می‌دانید که تو عاشق پیرمرد نخواهی شد، همچنان که پیرمرد عاشق تو.


[قاب:‌باب قمارباز - ژان پیر ملویل]

 


آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها